❤تقدیم به ❤سارا

❤تقدیم به ❤سارا

❤عـــــــشـــــــق ...تمدیدت میکند..حتی اگر تمام شده باشی❤
❤تقدیم به ❤سارا

❤تقدیم به ❤سارا

❤عـــــــشـــــــق ...تمدیدت میکند..حتی اگر تمام شده باشی❤

لعنت به من.

مطمعن شدم.از اسکرین شات ها

چیزی نیس ک منو آروم کنه.

میخوام یکاری کنم آروم شم.

چیزی به ذهنم نمیرسه.جز خودزنی.

دنیامو زیر پات گذاشتی.

میخواستی انتقام بگیری. انتقام گرفتی.

من ضعیفم.تو قوی.

اصن همه قوی.

اقا جریان اینه هیچی پیرم نکرد یکی استرس دو دلتنگی و دوری.موهام سفید شده.

امروز 3 بار گریه کردم

یکی بخاطر تولدت که پیشت نیستم

دومین بار بخاطر اینکه بهت پیام تبریک گفتم جواب ندادی

سومین بار بخاطر اینکه خیلی دلتنگت هستم و گریه کردم.

الانم سرم درد میکنه.

دوست دارم سارا

تا همین الان منتظر بودم که جوابمو بدی.واست یه هدیه گرفته بودم.از چند روز پیش .میدونم که نمیخوای منو ببینی.گفتم اسی واست بیاره.ولی قرار نیس تو جوابمو بدی.خیلی ناراحتم... آخه چیزی نگفتم ک نتونی جواب بدی.خیلی سختمه خیلی روحم در عذابه.ناهار و شام نخوردم.چیزی از گلوم پایین نمیره.سارا خیلی دلسنگی

داشتم برگه های دانشجوهامو صحیح میکردم.... یکی از برگه های خالی حواسمو به خودش جلب کرد... به هیچ کدام از سوال ها جواب نداده بود. ... فقط زیر سوال آخر نوشته بود: «نه بابام مریض بوده، نه مامانم، همه صحیح و سالمن شکر خدا. تصادف هم نکردم، خواب هم نموندم، اتفاق بدی هم نیفتاده. دیشب تولد عشقم بود. گفتم سنگ تموم بذارم براش. بعد از ظهر یه دورهمی گرفتیم با بچه ها. بزن و برقص. شام هم بردمش نایب و یه کباب و جوجه ترکیبی زدیم. بعد گفت: بریم دربند؟ پوست دست مون از سرما ترک برداشت ولی می ارزید. مخصوصن باقالی و لبوی داغ چرخی های سر میدون. بعدش بهونه کرد بریم امامزاده صالح دعا کنیم به هم برسیم. رفتیم. دیگه تا ببرمش خونه و خودم برگردم این سر تهرون، ساعت شده بود یک شب. راست و حسینی حالش رو نداشتم درس بخونم. یعنی لای جزوتم باز کردما، اما همش یاد قیافش می افتادم وقتی لبو رو مالیده بود رو پک و پوزش. خنده ام می گرفت و حواسم پرت می شد. یهویی هم خوابم برد.بیهوش شدم انگار. حالا نمره هم ندادی، نده. فدا سرت. یه ترم دیگه آوارت میشم نهایتش. فقط خواستم بدونی که بی اهمیتی و این چیزا نبوده. یه وقت ناراحت نشی.» چند سال بعد، تو یک دانشگاه دیگر از پشت زد روی شانه ام.گفت: «اون بیستی که دادی خیلی چسبید»... گفتم: «اگه لای برگه ات یه تیکه لبو می پیچیدی برام بهت صد می دادم بچه.»... خندید و دست انداخت دور گردنم. گفت: «بچمون هفت ماهشه استاد. باورت میشه؟» ... عکسش را از روی گوشیش نشانم داد. خندیدم.  گفت: «این موهات رو کی سفید کردی؟ این شکلی نبودی که.»... نشستم روی نیمکت فلزی و سرد حیاط. نشست کنارم. دلم میخواست براش بگویم که یک شبی هم تولد عشق من بود که خودش نبود، دورهمی نبود، نایب نبود، دربند نبود، امامزاده صالح نبود،......  فقط سرد بود.....